لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
دسته بندی : وورد
نوع فایل : word (..doc) ( قابل ويرايش و آماده پرينت )
تعداد صفحه : 55 صفحه
قسمتی از متن word (..doc) :
خانم زانت و روح
جريان اين داستان، بازگشت يك روح از جسمي جدا شده از زمين را توصيف مي كند و خواننده را به زمينه ي عجيب و جديد تشويق و ترغيب ميكند.
نه در تيرگي شب، بلكه در اشعه ي نورافكن روز تجلي ماوراء طبيعي خودش را اثبات كرد. نه بوسيله ي ديدن آشكار و نه بوسيله ي صدا. آن آگاهي مرگ آور، بواسطه ي حسي كه بهيچوجه خود فريفته نيست، نائل شد: حسي كه احساس ميكند.
ثبت اين رويداد از لحاظ ضرورت، گمان هاي متضاد ايجاد خواهد كرد. در بعضي اذهان گماني را بيدار خواهد كرد كه عقل از آن دفاع مي كند، در اذهان ديگر اميدي را تقويت خواهد كرد كه ايمان تصديق مي كند؛ و آن مسئله ي هولناك سرنوشت و انسان را باقي خواهد گذاشت، جايي كه قرنها تحقيق بيهوده آن را در تاريكي رها كرده اند.
نويسنده در داستان موجود تقبل مي كند تا راه را در طول توالي وقايع هدايت كند، او دنبال كردن مثالهاي حديد بوسيله ي اعتماد كردن به خودش و عقيده اش در مورد ديدگاه اجتماعي را نمي پذيرد او به سايه اي كه پديدار كرده است، باز مي گردد و نفوذ نيروهاي بي اعتقادي در حال تضاد و اعتقاد به نزاع قديمي دوباره در مورد زمينه ي قديمي را باقي مي گذارد.
وقايع بعد از سي ساله ي اول قرن حاضر كه به پايان رسيده بود، اتفاق افتاد.
در يك صبح خوب، در اويل ماه آوريل، آقاي ميانسالي (بنام ري برن Rayburn) دختر كوچكش را براي پياده روي در جنگل Western London بنام Kensington Gardens بيرون برد.
دوستان كمي كه او داشت، در مورد آقاي ري برن (Rayburn) نقل كردند (نه با بي مهري) كه او مردي منزوي و تودار است. او شايد دقيق تر توصيف شود. بعنوان مرد زن مرده كه به تنها لذتي كه زندگي را براي پدر لوسي (Lucy) لذت بخش مي ساخت توسط خود لوسي عرضه مي شد.
آن كودك در حالي كه با توپش بازي مي كرد، به محدوده ب جنوبي رفت، در قسمتي از آن كه هنوز نزديكترين به قصر قديمي Kensington باقي مي ماند. آقاي ري برن در حالي كه محوطه ي مجاور يكي از آن جايگاه هاي سرپوشيده ي وسيع كه در انگلستان آلاچيق ناميده مي شوند را مشاهده مي كرد، بياد آورد كه او روزنامه ي صبح را در جيبش دارد. و اينكه شايد خوب باشد تا او استراحت كند و آنرا بخواند. آن ساعت، آن مكان خلوت بود.
لوسي توپش را بالا انداخت؛ پدر لوسي روزنامه اش را باز كرد. وقتي او يك دست كوچك آشنا قرار گرفته روي زانويش را احساس كرد، بيشتر از ده دقيقه نخوانده بود.
او پرسيد: «از بازي كردن خسته شدي؟ - همانطور كه چشمهايش به روزنامه بود-
«من مي ترسم، بابا»
او مستقيما به بالا نگاه كرد. صورت رنگ پريده ي كودك او را وحشت زده كرد. او لوسي را روي زانويش گذاشت و بوييد. او به آرامي مي گفت: «لوسي، وقتي من با تو هستم، تو نبايد بترسي.
برچسب ها:
دانلود مقاله خانم زانت و روح 55 ص خانم زانت و روح 55 ص دانلود دانلود مقاله خانم زانت و روح 55 ص خانم زانت روح دانلود مقاله خانم زانت